رشتهای درگردنـم افکند دوسـت
میبرد هرجا که خاطرخواه اوست
***
نه همین تنها مرا مژگان چشم یار کشت
عالمی را از طپیدن نبض این بیمار کشت
***
برنداریم ز اشعـار کسـی مضمونـی
طبع نازک سخن کس نتواند برداشت
***
جان به لب، ازضعف نتواند رسید
ما به زورناتـوانـی زنـدهایـم
***
بر تواضعهای دشمن تکیه کردن ابلهی است
پای بـوس سیـل از پا افکنـد دیـوار را
***
چون آستین همیشه جبینم ز چین پر است
یعنی دلم ز دست تو ای نازنین پر است
***
افتـادن و برخاستـن باده پرستـان
در مذهب رندان خرابات نماز است
***
چرا خم گشته می گردند پیران جهاندیده
مگردرخاک می جویند ایام جوانی را؟
***
تا بود گفت و گو سخنم ناتمام بود
نازم به خامشی که سخن را تمام کرد
***
بالش خوبانِ دگر از پر است
شـوخ مرا فتنه به زیر سر است!
***
حاسد از کرده خود گشته پشیمان که بزور
بر زمین زد سخنم را و به افـلاک رسیـد
***
شعر دگران را همه دارند به خاطر
شعری که غنی گفت کسی یاد ندارد!
***
خواستم کز گلشن دیدار او چینم گلی
چشم واکردم در حیرت به رویم باز کرد
***
غافل دادیم دل به دستت
ما را یاد و تو را فراموش!
***
مُردم که ببالین من آن یارنیامد
صد بارزخود رفتم ویک بارنیامد
***
بس که با تاریکی شبهای غم خوکرده بود
عاقبت پـروانه در پای چـراغ آرام یافت